«اما من بـه شما مـی گویم هر کـه زن خود را جز بـه علت خیـانت درون زناشویی طلاق دهد باعث زناکارشدن او مـی‌گردد و هر کـه زن طلاق داده شده را بـه زنی بگیرد، بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی زنا مـی‌کند.» انجیل متی، باب۵ – آیـات۴۰ــ ۳۰

ــ «… بالاخره نگفتی چه از دستت بر مـی‌آد سالی خانم؟  دفعه قبل، بعد از چند ماه علافی، آخرسر جواب منفی از « U . بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی N » گرفتم، رَد شدم… بـه جناب سخاوت هم گفتم کـه نمـی‌تونم برگردم، حتما پناهنده بشم … فرقی‌ام نمـی‌کنـه کدوم کشور اروپایی باشـه فقط حتما برم …»

ـ با این عجله؟ خیلی انگار کلافه‌ای؟…

ــ « آره هر طور شده حتما برم… درون ضمن مـی‌خواستم درون باره حق‌الزحمـه‌ات…»

ـ حق‌الزحمـه کدومـه، این حرفا چیـه، هنوز کـه واست کاری نکردم.

ــ «نـه خانم ، وضعیت رو مـی‌‌فهمم. بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی نگران هزینـه‌ها و دستمزدت نباش. از نظر مالی هیچ مشکلی نیست. بـه جناب سخاوت هم گفتم کـه حساب رفاقت و کار نباید قاطی بشـه. ولی مـی‌‌خوام بدونم اصولاً برنامـه چیـه؟ شدنی هست یـا بازم تو این خراب شده حتما سرگردون باشم…»

ـ مگه آق‌‌سخاوت بهت نگفته؟.. این کـه خیلی تابلوست!. مـی‌‌شـه مگه تو استانبول زندگی کنی و بی‌خبر باشی؟…. ببینم شام کـه نخوردی. داشتم یـه چیز مختصر آماده مـی‌‌کردم ـ چی بگم، شامـهِ چی! منظورم یـه مقدار کتلته ناقابل و برنج کـه داره دَم مـی‌کشـه ـ مقداری کالباسم از ظهر مونده…. حالا وقت زیـاده واسه برنامـه‌های کاری، فعلاً یکی دو لقمـه بخور. اینا هم کـه مزه و مخلّفات،… مـی‌بخشین کـه نرسیدم شام قابل‌داری تهیـه کنم…

ــ « ممنون، گرسنـه نیستم.»

ـ ساعت از ده هم گذشته اونوقت مـی‌گی گرسنـه نیسّم؟ تعارف مـی‌‌کنی‌‌آ؛ وقتی خونـه‌ی من هسّی لطفاً تعارفو بذار کنار…

ــ «مـی‌بخشید مـی‌‌گم اینجا پنجره منجره نیست؟ هوا خیلی دَم داره، خفه‌ست.»

ـ سوئیت ۴۰ متری اونم تو زیرزمـین، پنجره‌ش کجا بود! یـه هواکش کوچیک فقط توی توالته کـه اونم از صب که تا شب روشنـه… اساعه درو وا مـی‌کنم هوا عوض شـه…  راحت باشی از همسایـه‌ها این پایین نمـی‌آد، اگه بمـیری همـی خبردار نمـی‌شـه مگه بوی لاش‌مرده کُل مجتمع رو برداره…

ــ « نـه، نـه ، اصلاً! لازم نکرده…هوا اونقدرها هم بد نیست‌که!… پرسیدم فقط.»

ـ خودتم کـه پا شدی جناب آق‌قا؟! ماشالله ورزشکاری‌یـا؛ قدر جوونی‌تو بدون…. بالاخره چی شد، نیومده مـی‌خوای بری پهلوان؟ نکنـه از شام فقیربیچاره‌ها خوشت نمـی‌آد، اگه مـی‌خوای بری رستوران که…

 ــ «… آ ، آ، آ، نشستم. خوبه؟»

ـ حالا کـه مـی‌گی گرسنـه‌ت نیس، باشـه قبول،.. اما اینو کـه دیگه هسّی؟ هاآآ؟…

ــ «چی؟»

ـ از دو-دوی چشات فهمـیدم کـه نگرفتی؛ منظورم.. ای بابا چی بهش مـی‌گید شما؟ منظورم همـین زهرماریـاست دیگه… اینم دوتا لیوان خوشگل،..

ــ «آآهّا؛  من نـه، نمـی خورم! نریز لطفاً، اهلش نیستم، نبودم، هیچ وقت،… اما تو مگه…؟»

ـ آخ کـه چه جورم ! سوآل داره؟

ــ «احتمالاً برا رژیم لاغری‌یـه! مـی‌خوری کـه بیشتر آب بری و لاغرتر بشی؟»

ـ ای آقا! لاغری-چاقی کدومـه. این زهرماری اگه نباشـه اونوقت مـی‌دونی بـه سراغ اعصاب ما زنایی کـه […] اصلاً بگذریم،.. مـی‌خواسّم بگم واست کـه دیروز خود آقاسخاوت بهم زنگ زد. سیر که تا پیـاز مشکل‌تو  واسم گفت و گفت کـه تو این غربت، دست و بالتم خالی‌یـه. منم گفتم آق‌‌سخاوت منو کـه مـی‌شناسی، همـه رقم هسّم. بـه موکلت بگو حوصله نشون بده، اعصاب‌شو خراب نکنـه… دُرسّه کـه ما این کاره هسّیم و اینم دُرسّه کـه پا بـه سنّ ایم و از سکه افتادیم اما خدائیش واسه پول مردم کیسه ندوختیم… اگه کاری از دست‌مون بر اومد کـه چه خوب، دستمزدشو مـی‌گیریم. دستمزدی کـه دلِ طرف واقعاً راضی باشـه؛ اگه هم بـه درِ بسته خورد، خورده دیگه، بـه مشتری چه ربطی داره کـه واسه کار انجام نشده بخواد پول بده!…  آدم حتما تو هر کاری کـه هست مرام نشون بده، تو کشور غریب هوای هموطناشو داشته باشـه… بعد این حرفارو ولش کن. همـه کارآ ایشالله درست مـی‌شـه… سلامتی‌یـه درست شدنِ همـه‌ی کارها.. هووو‌ف‌ف‌ف… اگه ممکنـه اون ظرف ماست رو…. هی شازده‌آقا، حالا چرا تو لبی؟ آب‌شنگولی نمـی‌خوری، خب نخور، ولی دیگه چرا ساکتی؟ چیزی بگو، تو خودت نریز… آخ از دست شما مردهای عَزب‌اوغلی! صد رحمت بـه متأهل‌ها…

ــ «قبل از کـه بیـام ترکیـه، از جناب سخاوت هم شنیدم کـه بعد از تحریم ها، اوضاع خیلی قاراش‌مـیشـه؛ از سه ماه پیش هم کـه یـه مشت جوون ناشی بـه سفارت انگلیس حمله د انگار اوضاع خیلی بی‌ریخت‌تر شده؛ سخاوت هم کـه مدام روضه مـی‌خونـه و راه و بیراه مـی‌گه رفتن بـه اونور آب خیلی سخت شده؛ خودم هم کـه علف زیر پاهام سبز شد و دیدم چطور«U. N» پناهنده‌ها را علاف مـی‌کنـه. مدرکِ قانع‌کننده مـی‌خوان دیگه،…کلید این قفل تو دست تو و خودِ سخاوته… راستی شنیدم توی ایران هم کـه بودی انگار تو همـین خط کار مـی‌کردی. تو خط جفت و جور ِ مدرک!»

ـ چطور مگه؟

ــ «از سخاوت شنیدم. مـی‌‌گفت سالی خانم توی کارش استاده. حرف نداره.»

ـ  از دست این سخاوت!… نـه بابا اونقدرها هم اوسّا نیسّم. اگه یـه زنِ با جُربزه بودم کـه تو همون ایران مونده بودم… چرا خودمو آواره کردم؟

ــ «متوجه نشدم! »

ـ خب آره راستش ایران هم کـه بودم کارم جفت و جور مدرک بود. ولی نـه از این مدرکا. ماجرای کار و کاسبی ما توی ایران خیلی فرق مـی‌کرد. اگه دیده باشی تو ایران، زنـها دنبال مدرک‌اند ولی اینجا از این خبر مبرا نیس، چون هیچ زنی دنبال مدرک نمـی‌ره یعنی احتیـاجی هم نداره. ایرونی‌هایی کـه تو استانبول دنبال مدرک‌اند اکثرشون مَردند و سیـاسی مـیاسی‌اند. این روزا هم کـه اکثرشون سبزند. ولی تو مملکت خودمون داستان خیلی فرق مـی‌کنـه.

ــ «مدرک برا خانم‌ها؟… بعد انداخته بودی تو جاده خاکی، تو خط خلاف.»

ـ هم آره، هم نـه!  آخه قربون شکلت، تو مملکت ما چه کاری خلاف نیس!.. ولی نـه، خلافِ خلاف کـه نبود. خدائیش  هم کمک بود بـه بعضی از زنـها کـه مشکل داشتن و هم درآمدش، ای، بدَک نبود.

ــ «گفتی خانم‌های  مشکل‌دار؟»

ـ آره دیگه مشکل‌دار. مثلاً پاییز سه سال پیش کـه هنوز ایران بودم یکی از وکلا کـه همکار قدیمـی آق سخاوته ـ دفترش‌ام همون تهرونـه تو خیـابون مطهری نرسیده بـه وزراءست ـ معرفت نشون داد و کی‌سی را بهم پیشنـهاد کرد کـه بازم طبق معمول یـه زن و شوهر مشکل‌دار بودند.  زن بیچاره طلاق مـی‌خواست. شوهره کـه همـه وجودش خلاف بود و مدام زیرآبی مـی‌رفت حاضر نبود طلاق بده. زنِ بدبخت‌شم گویـا دو سه سال پله‌های دادگستری را بالا پایین  رفته بود و آخرشم چیزی دست‌شو نگرفته بود. آخه دادگاه واسه خودش مقرراتی داره، الکی کـه نیس، واسه طلاق، یـه عالمـه مدرک لازمـه. اگه زنی از گندکاریـای شوهرش مدرکی نداشته باشـه، قاضی عمراً اگه حکم بـه طلاق بده. خلاصه‌ش مـی‌ره پیش وکیل و عِجز و التماس مـی‌کنـه کـه واسه‌ش کاری ه . آق وکیل هم طبق معمول کار را مـی‌سپره بـه من. آخه خیلی قبولم داره. برخلاف بعضی وکلای نامرد کـه امثال ما را بـه دو سوت فراموش مـی‌کنن و کارها را فقط بـه جوون‌ترها مـی‌سپرند.

ــ «آدم حتما دلش جوون باشـه سالی خانم.»

ـ مردها کـه به دل ما زنـها نیگا نمـی‌کنن! مـی‌کنن؟ با دل کـه نمـی‌شـه کاسبی کرد، مـی‌شـه؟.. از اون حرفا بودآ،..حالا بگذریم، خلاصه منم مثه همـیشـه بـه مجردی کـه سر دستمزدم با آق وکیل بـه توافق رسیدم، دست بـه کار شدم. راستش کار شاقی هم نیس، یعنی مثه اینجا با «U. N» و پناهنده‌های سیـاسی رنگ و وارنگ و این همـه دنگ‌وفنگ هم سروکار نداری؛ فقط کافیـه با پیش‌پرداختی کـه از وکیل مـی‌گیری، ظاهرتو  نو نوار ی. دو سه بار بری آرایشگاه و رنگ موهاتو تجدید کنی. اگه پوستـت‌ام سرحال نبود بوتابه صورتت تزریق کنی، فوقش دو سه هفته هم بدن‌سازی بری و به اندامت برسی. رو فرم کـه اومدی، مـی‌ری سراغ شوهره. وقتی چند بار نخ دادی، شوهره بالاخره توجه اش جلب مـی‌شـه. از این لحظه‌ست کـه پروژه، کلید مـی‌خوره و کارت بـه کمک یک گوشی موبایل، شروع مـی‌شـه. اگه کاربلد و زرنگ هم باشی که

ــ « مـی‌تونم یـه سوآل خصوصی بپرسم؟»

ـ آره بپرس.

ــ «اگه تو ایران بودیم نمـی‌پرسیدم ازت. ولی حالا کـه هر دومون از قفس پریدیم، مـی‌پرسم. چی شد کـه از ایران زدی بیرون اومدی استانبول؟.. بـه گفته خودت کـه تو یک شبکه بودی و وضع کار و درآمد هم ماشالله ردیف بوده، بعد مشکل چی بود، مورد داشتی؟ تحت پیگرد بودی؟»

ـ ایول بـه تو پهلوان، زدی بـه خال. دست گذاشتی اونجا کـه بایدم مـی‌ذاشتی…

 ــ « با چی مـی‌خوای بخوری‌ش؟ ماست کـه تموم شده. مـی‌خوای برم بخرم؟»

ـ نـه قربون شکلت، کوکا قاطی‌ش مـی‌کنم. یـه دونـه خیـارشورم کـه هست، اگه مزه و مخلّفات هم دَم دستم نباشـه Sec مـی‌خورم. تازه این وقتِ شب ماست کجا گیر مـی‌آد… خب کجا بودم؟ آهااا، چرا از ایران پ بیرون؟ دِ اگه مونده بودم کـه حالا مثه شاخ شمشاد جلو تو نبودم، کنار شـهین‌بلنده خدابیـامرز خوابیده بودم زیر یـه خروار خاک…

ــ «چطور شد؟  زیر خاک؟»

ـ بعد مـی‌خواستی کجا باشـه؟

ــ «آخه بـه چه دلیل زیر خاک؟»

ـ گفتمت کـه درآمدم از کجا بود، نگفتم؟ ولی خب این مدرک جور ا، درسته کـه درآمدش خوبه ولی خطر هم داره، یعنی اومد نیومد داره. مثه راه رفتن رو لبه‌ی تیغه. چون یـه وقت بدشانسی مـی‌آری و مـی‌بینی کـه شوهره از اون خَرپولاست و نقش تو هم !  کفِ دستـتو کـه بو نکردی. اونوقته کـه باید موشو بـه یـه مـیلیون بخری… کی‌سِ آخری‌ام همـین شد و منم جَلدی آلونک‌مو تو مجیدیـه بـه صابخونـه بعد دادم و به کمک شـهلاقشنگه چند ماهی رفتم شـهریـار تو یـه زیر زمـین پنجاه متری ـ از این سگدونی بی‌ریخت‌تر ـ مخفی شدم. خدائیش شـهلا خیلی کمک‌ام کرد. ولی آخرسر دیدم نمـی‌تونم داخل ایران باشم. همـه‌ش سرنوشت شـهین بیچاره جلو چشام بود. خلاصه هر طور بود گذرنامـه و بلیط هواپیما گرفتم و به کمک آقاسخاوت، اومدم استانبول. بقیـه پس‌اندازمو دلار کرده بودم واسه رهن و اجاره‌ی همچین جایی. تازه یـه عالمـه هم قرض بالا آوردم. الان که تا اینجا زیر بار بدهی‌ام… همـه‌ش‌ام واسه این بود کـه نمـی‌خواسّم مثه شـهین خدابیـامرز بـه این زودی برم بهشت‌زهرا…

ــ « داشتی درون مورد جعل مدرک مـی‌گفتی واسه خانم‌هایی کـه دنبال طلاق‌اند…»

ـ آره، خلاصه روزای اول با گوشی موبایلی کـه آق‌وکیل بهت داده یعنی هر وکیلی کـه کارو بهت محول مـی‌کنـه، یـه گوشی موبایل هم بهت امانت مـی‌ده کـه معمولاً خیلی خفن و قیمت‌بالاس؛ آره بالای دو مـیلیون! بپا گم و گورش نکنی کـه اگه یـه وقت گُمش کردی اونوقته کـه آقا وکیلا فکر مـی‌کنن زیر آبی رفتی! سیم‌کارت ایرانسل‌ام بهت مـی‌ده کـه بعد از تموم شدن کارآ، سیم‌کارت واسه خودت مـی‌مونـه. خلاصه با همون گوشی باکلاس، حرفای شوهره را وقتی داره تو تلفن قربون صدقه‌ات مـی‌ره یـا قرار مخفی مـی‌ذاره ـ و آدرس آپارتمان مجردی‌شو بهت مـی‌ده ـ  ضبط مـی‌کنی و جَلدی مـی‌پری و با دست پُر ، مـی‌ری دفتر وکالت و مـی‌رسونیش بـه وکیل. آق وکیل هم گوشی‌یو ازت مـی‌گیره و بهت مـی‌گه «بشین». مـی‌شینی رو مبل. حرفای ضبط شده را جلوی خودت مـی‌ریزه تو کامپیوترش کـه اندازه‌ش مثه یک کیف کوچیک مـی‌مونـه. کار کـه تموم شد، چای خورده نخورده، از دفتر مـی‌زنی بیرون و ادامـه‌ی ماجرا… سلامـ … هووووف‌ف…

ــ «این قدر با آب و تاب تعریف مـی‌کنی کـه همـین حالا داره جلوی چشم اتفاق مـی‌افته… دهنت انگار خیلی تلخ شده؟ بگیر خیـارشور بردار»

ـ مرسی. دست گُل‌ت درد نکنـه،… حالا چرا این‌قده فاصله مـی‌گیری. خدائیش انگار با زن جذامـی طرف شدی!…  هی! ببین منو، چشات چرا یکهو این طوری شد؟

ــ «چطور شده؟»

ـ بدجوری بُراق شده؟.. آدمو مـی‌ترسونـه! نکنـه حرفام ناراحتت مـی‌کنـه؟ مـی‌خوای دیگه تعریف نکنم اگه

ــ «از چشمام مـی‌ترسی؟»

ـ راستش سرخی‌یـه چشات یکدفعه منو یـاد چشم بابام انداخت؛ حتا وقتی بُق‌ام نبود و مثلاً بی‌منظور هم نگاهت مـی‌کرد یـه جورایی دلت آشوب مـی‌شد بعد وای بـه حالت وقتی عصبانی مـی‌شد! سر هیچ و پوچ کُفری مـی‌شد و م زهرا و منو، جفتِ‌مونو با هم مـی‌زد، حالا بزن کی نزن. بماند کـه زهرا مثه بید مـی‌لرزید و غروب‌ها سر نماز، حیوونی چقدر گریـه مـی‌کرد. خیلی لاغر شده بود… آبجی خدابیـامرزم دیگه طاقت‌اش طاق شده بود، روزآی آخر مثه جن‌زده‌ها با خودش حرف مـی‌زد، یعنی بـه آخرش رسیده بود. منم کـه بالاخره شبِ هفتِ زهرا از خونـه جیم شدم و رفتم پیش صدیقه همکلاسی‌ام قایم شدم. از اون وقت دیگه بـه مدرسه نرفتم کـه نرفتم. اون موقع چند ماهی از حمله صدام گذشته بود و اوضاع خونواده ما خیلی بی‌ریخت‌تر شده بود. شـهر ما هم کـه نزدیک مرز بود و دَم بـه ساعت، خمپاره و خمسه-خمسه و کاتیوشا از زمـین و هوا مـی‌بارید. گاهی پیش خودم مـی‌گم شایدم بابام دِق‌دلی خمسه-خمسه‌ها را رو سر ما آ خالی مـی‌کرده… درست موقعی کـه مادرم‌اینا بدون سروصدا، تو خونـه‌مون مراسم مختصری واسه هفت بیچاره‌م گرفته بودند، بابامم واسه چند روز رفته بود دِهات پیش ‌اینا، چون نمـی‌خواست تو مجلس ختم باشـه؛ بعد کور از خدا چه مـی‌خواد؟ ها؟ دو چشم بینا؛ خب منم این فرصتو قاپیدم و یواشکی از خونـه درون رفتم؛ بعدِ چهار روز کـه منزل صدیقه‌اینا پنـهونکی زندگی کردم بـه کمک برادرش ـ خاطرخوام شده بود ـ با اتوبوس کـه بلیط-شو واسم خریده بود از شـهر زدم بیرون و با هزار دلشوره رسیدم تهران و خودمو گُم کردم. قصه‌ش خیلی درازه… شاید باورت نشـه کـه بعدِ بیست هفت-هشت سال، هنوزم دلم مـی‌لرزه وقتی بـه جذبه‌ی چشماش

ــ «حالا چرا این چیزهارو داری بـه من مـی‌گی سالی خانم؟»

ـ حالا اینارو چرا دارم بـه تو مـی‌گم؟ …چه مـی‌دونم والا؛ خب حرف، حرف مـی‌آره دیگه!…. انگار وراجی‌هام خسته‌ت کرده. خب بیـا؛ بیـا بگیر، لااقل این نصفه لیوانو نَم نَم بخور. جونِ سالی این دفعه دستمو رد نکن.

ــ « نـه خانم، ممنون! بذار واسه خودت، بیشتر از من بهش محتاجی.»

ـ وا، انگار محبت بـه بعضی‌یـا نمـی‌آد! بگذریم بابا… خب کجا بودم؟ آهاآآ، ده-دوازده روز بعد ـ پُرش، دو هفته بعد، وقتی با شوهره بالاخره ملاقات مـی‌کنی، موقعی کـه داره باهات لاس‌خشکه مـی‌زنـه و طبق معمول گربه‌نره عابد و مسلمون شده و نکاح موقت مـی‌خونـه و از ترس ‌اش یـه عالمـه هم خالی مـی‌بنده کـه اگه ‌ات مـی‌کنـه و خطبه مـی‌خونـه، واسه خودته!! ـ و اروا شکم‌اش از ترس رسوایی و تعزیر و این چیزا نیست ـ ولی تو بی اعتنا بـه این اراجیف، بازم صداشو ضبط مـی‌کنی و اگه خیلی هم زِبل باشی موقعی کـه داره کارشو مـی‌کنـه ، ازش با همون دوربین موبایل، چند ثانیـه ـ اگه شده فقط سه ثانیـه ـ فیلم مـی‌گیری، کـه اگه شانس بیـاری و از ریسک هم نترسی و واقعاً بتونی فیلم هم ازش ضبط کنی، غیر از دستمزدت، یـه انعام خیلی مَشتی و قلمبه هم از آق وکیل، گیرت مـی‌آد… اما بخش پُردردسرِ کار ، ساختن کلید آپارتمانِ شوهره‌ست! واسه این‌کار حتما اعتمادشو حسابی جلب کنی و خیلی ندار بشی باهاش، که تا بالاخره بتونی توی یـه فرصت مناسب کـه لول و خرابِ آب‌شنگولی‌یـه ـ یـا مواد زده ـ یواشکی کلید آپارتمانو  کِش بری، بپری سر کوچه و از روش یـه زاپاس درست کنی و فرداش برسونی بـه آق وکیل… ای بابا تو هم کـه تو عوالم خودتی. سرت‌ام کـه خدانکرده مبادا بالا کنی! منم کـه انگار نـه انگار  وجود دارم، اصلاً ضبط صوته کـه داره وِر مـی‌زنـه!!…

ــ «چیزی گفتی تو، خانم زرنگ؟»

ـ چیـه؟! دارم زیر لبی واس دل خودم ترانـه مـی‌خونم، مگه جرمـه؟… اه پاک یـادم رفت چی مـی‌گفتم؟ آهاآ، تازه این خرده‌کاریـا کـه گفتم، فقط یـه ذره از مدرکی‌یـه کـه داری واسه اون زن بیچاره و برا نجاتش از دست اون مرد نالوطی، جور مـی‌کنی. ولی اصل مدرک، یـه داستان دیگه‌ست کـه خدائیش گاهی واسه ما کـه این شغل گُه را داریم، خطری مـی‌شـه!

ــ «گفتی خطر؟»

ـ بعد چی! تو فکرشو اگه شوهره از اون خَرپولا باشـه، کینـه‌ی شُتری‌ام داشته باشـه اونوقت مـی‌دونی چی مـی‌شـه؟ ممکنـه اون بلایی کـه اصلاً فکرشو نمـی‌کنی سرت بیـاد؛ یـه‌دفعه دیدی پخ، سرت رفت!  بیچاره شـهین‌بلنده. انگار دود شد رفت هوا. چنون سرشو زیر آب د کـه جنازه‌اش هم پیدا نشد. یـادش کـه مـی‌افتما دلم مچاله مـی‌شـه. خیلی بامرام بود. از شانس بدِ شـهین، شوهره گُنده‌پولدار از آب درون مـی‌آد. شـهین که تا بو مـی‌بره کـه ، خودشو گم و گور مـی‌کنـه و تا یک سال آفتابی نمـی‌شـه. بیچاره داخل زیرزمـینِ خونـه‌ای کلنگی طرفای راه‌آهن، چند ایستگاه مونده بـه مـیدون اعدام، مثه موش قایم شده بود. خیلی مـی‌ترسید. شوهره هم زرنگ‌تر از شـهین، مـی‌گه رَدِشو مـی‌گیرن،… تو اون یک سال کـه خودشو حبس خونگی کرده بود من و شـهلاقشنگه بهش سر مـی‌زدیم. تو بگو یک روز خدا اگه آب خوش از گلوش پایین رفت. بـه ما مـی‌گفت «آبا کـه از آسیـاب افتاد از این هلفدونی مـی‌ بیرون و جبران مـی‌کنم.» خدائیش زندون جای بدی‌یـه. حبس خونگی مگه زندون نیس؟… نـه شب خواب داشت نـه روز. همـه‌ش اشک تو چشاش بود.  از قدیم گفتن کـه خواب بـه چشم آدم زخمـی مـی‌آد ولی بـه چشم آدم گرسنـه نـه!  بدجوری بـه پیسی خورده بود اگه من و همـین شـهلا نبودیم کـه دو سه که تا از این درجه‌سه‌ها، درپیتی‌هامونو بهش رَد کنیم بیچاره از گشنگی داخل همون سگدونی مـی‌مُرد. خدائیش شـهلا خیلی بیشتر از من، کمکش مـی‌داد. درسته کـه از ماها جوون‌تره و دست‌شم بازتره، ولی نباس پا رو حق گذاشت چون مـی‌تونست کمک نکنـه! ولی شـهلا واقعاً بامرامـه، قلبش روشنـه،.

ــ «شـهلا؟»

ـ بعد کی! هزارماشالله عین هلو مـی‌مونـه. منی کـه ، آب ازو لوچه‌م سرازیر مـی‌شـه،… حالا تو فکرشو با این همـه کمک کـه به شـهین بیچاره دادیم ولی آخرش چی شد؟…. زندگی ما زن‌ها همـین جوریـاست کـه حَروم و حَرج مـی‌شـه؛ اصلاً تو بگو واسه چی؟…. راستی ببینم واقعاًبه این زهرماری نمـی‌زنی؟ نکنـه داری کلاس مـی‌ذاری؟ بـه شام کهنزدی، ترسیدی نمک‌گیر بشی! مـی‌خوای فقط یـه اشک بریزم واست. نمک ندارها… بیـا، بیـا بخور گناهش‌ام پای خودم!

ــ «نـه، نریز . گفتم کـه اهلش نیستم، تعارف ندارم که!  وقتی کار دارم که تا انجامش ندادم بـه هیچ چینمـی‌. مگه خیلی گرسنـه بشم و دلم واقعاً ضعف بره و دستم بلرزه… مـی‌دونی خانم، ما هم واسه خودمون اصولی داریم: بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی اول انجام کار و وظیفه، بعد واسه دل خودت!»

ـ بپا از دل‌ضعفه غش نکنی آقاجون!.. تو هم واس خودت عجب ادا اصولی داری‌یـا؛ یعنی خوردن دو لقمـه غذا جلوی کارتو مـی‌گیره؟ بـه حق چیزهای نشنیده! ببینم مگه کار و بارت اصلاً چی هست که

ــ «فقط مـی‌تونم بگم بهت کار و کاسبی ما هم تقریباً شبیـهب و کاری‌یـه کـه شماها دارید؛ بهتره بگم دنباله‌ی کار شماهارو مـی‌گیریم… آره نـهایت‌اش تو یک خط کار مـی‌کنیم؛ همخط ایم سالی خانم.»

ـ ایول، بعد تو هم اهل بخیـه‌ای! مدرک‌جورکنی! خب چرا از اولش نگفتی. بعد مایـه‌داری دیگه!

ــ «به دو سوت کـه بندو آب دادی! یعنی وضع مالی مدرک‌جورکنا خیلی خوبه، مایـه‌دارن؛ نوش جان سالی خانم، ما کـه بخیل نیستیم…»

ـ برو بابا تو هم دلت خوشـه‌ ها؛ ما چه کاره‌ایم! خیلی زرنگ باشیم پُرش، مایـه‌تیله‌ست؛ آره بـه خدا، چیزی ازدر نمـی‌آد، سر بـه سر یم تازه هنر کردیم! اصلِ مایـه نصیب وکلا مـی‌شـه؛ معمولاً که تا نصفِ مـهریـه طرفو قرارداد مـی‌بندن، اگه زنی خیلی تو بن‌بست باشـه و هیچ رقم نتونـه طلاق بگیره کـه تموم مـهریـه‌شو قرارداد مـی‌بندن. مـهریـه‌شم کفاف نده حتما دار و ندارشو بفروشـه و بده! تازه یـه عالمـه هم پیش‌پرداخت مـی‌گیرن ازش، بعد تو مـی‌گی ما بدبخت-بیچاره‌ها پولارو بـه جیب مـی‌زنیم!!… تو کـه اهل بخیـه‌ای دیگه چرا این حرفو مـی‌زنی؟

ــ «البته موقعیت‌مون با هم فرق مـی‌کنـه خانم زرنگ، ما همـیشـه ته خط ایم؛ آره همـیشـه ماها رو آخر خط نگه مـی‌دارند که تا گُه‌کاری دیگران رو با همـین دستامون و اگر نشد با زبون‌مون تمـیز کنیم!»

ـ والا من کـه از حرفات چیزی حالیم نمـی‌شـه،.. حالا چرا هی بلند مـی‌شی و مـی‌شینی، مگه شاش داری؟ مـی‌دونی داری مـی‌ری رو اعصاب؟

ــ «بیـا، آ، آ، نشستم، اعصابت راحت شد؟… خب، داشتی مـی‌گفتی.»

ـ کجا بودم؟ حالا صورتت چرا مثه درون قابلمـه خیس شده؟ چشات‌ام که… اصلاً یـه لحظه برو تو آینـه دستشویی خودتو نیگا کن ببین چه قیـافه‌ای پیدا کردی، خدانکرده مگه مشکلی، مریضی‌ئی، چیزی داری؟.. اگه قرص مسکن لازم داری، استامـینوفن بخوای، دیـازپام، پرومتازین، بروفن خلاصه هر نوع آرام‌بخش کدئین‌دار کـه بخوای تو یخچال دارم‌آ… اساعه واست مـی‌آرم..

ــ «بی‌خیـالِ قرص و یخچال، ولش کن. داشتی مـی‌گفتی»

ـ لااقل یـه آسپرین بخور؟

ــ «کاش مشکل ما با قرص و دارو حل مـی‌شد،.. خب مـی‌گفتی»

ـ چی مـی‌گفتم؟ تو کـه واسه آدم هوش و حواس نمـی‌ذاری،. آها یـادم اومد، اینا را گفتم بهت کـه آروم-آروم برم سر اصل ماجرا . جونم واست بگه، اینا همـه آفتابه لگن بود کـه واست گفتم، شام و ناهار وقتی‌یـه کـه اعتماد شوهره رو بالاخره جلب کردی و طبق برنامـه با همکار آقاسخاوت ـ یـا هر وکیل دیگه‌ای کـه مرام نشون داده و کی‌س رو بـه تو داده ـ وَعده مـی‌ذاری کـه چه روزی، چه ساعتی با اون قرار داری. آدرس و کروکی دقیق آپارتمانم کـه قبلاً بهش دادی. خب اون وکیل هم با موکلش، کاملاً هماهنگی مـی‌کنـه کـه ناغافل سر برسند و مچ مرتیکه رو تو اتاق خواب بگیرن. معمولاً همون لحظه کـه وارد اتاق خواب مـی‌شن، خود آق وکیل عقب سر موکلش مـی‌ایسته و مـی‌ذاره کـه اول، خانومـه سنگاشو با شوهر نامردش واه… تو اون هیر و ویر، کار منم فکر نکنی کم خطره! منم واسه رَد گم کـه یـه وقت نیفتم هلفدونی ـ یـا خدانکرده بـه سرنوشت شـهین‌بلنده گرفتار بشم ـ حتما کلی شامورتی‌بازی درون بیـارم، فیلم بیـام، سلیطه بشم…  اه مرده شور این زندگی رو ببرن، آدم واسه یـه لقمـه نون چه کارآ کـه نباس ه،…

ــ «مگه چه مـی‌کنی؟»

ـ مثلاً همون ثانیـه‌های اول کـه ناغافل وارد اتاق مـی‌شن یـه عالمـه جیغ و فریـاد و لات بازی راه مـی‌ندازم: «نفهمـیدم!  چی شد؟ آقا و خانوم بی‌کلاس، کی باشن؟ شـهر هِرته دیگه! سرتونو انداختین پایین و وارد خونـه‌زندگی مردم مـی‌شین کـه چی بشـه؟ هِری، هِری، گورتونو گم کنین… دِ چرا معطل‌اید؟ با پُررویی ناموس مردمو  دید مـی‌زنین؟ کور شید ایشالله…همـین الان مـی‌زنین بـه چاک وگرنـه بـه پلیس ۱۱۰ زنگ مـی »..

ــ «حالا صداتو بکش پایین زن. داری هوار مـی‌کشی! همسایـه‌ها مـی‌شنفن… چرا بلند شدی؟ بگیر بشین سرجات؛ بـه من مـی‌گی بشین بعد خودت پا مـی‌شی؟ بی‌جهت چرا خودتو حرص مـی‌دی؟ آروم بگیر، دیگه بغض نداره…»

ـ آخه دست خودم نیس . یـادم کـه به اون صحنـه‌های بی‌ریخت مـی‌افته منقلب مـی‌شم. راستش یـاد گذشته‌ها کـه مـی‌افتما کلاً دلم مـی‌گیره و بی‌اختیـار مـی‌خوام گریـه کنم. دست خود آدم کـه نیس. وقتی تو غربت زندگی مـی‌کنی همـه‌ش دلت غصه‌داره… مدتیـه خیلی دلم تنگ مـی‌شـه واسه اونجا‌، بیشترش واسه دوستام، راستشو بخوای واسه همـه‌چیزای تو ایران دلم یـه ذره شده… هیچ جای دنیـا وطن خودِ آدم نمـی‌شـه؛ یکریز بـه خودم و جدوآبادم لعنت مـی‌کنم کـه چرا اصلاً اومد اینجا. کاش همونجا مونده بودم.

ــ « بَه بَه بَه حالا دیگه خانم زرنگِ ما کشته-مرده‌ی مـیهن آریـایی شده؟»

ـ ببینم موبایلت انگار روشنـه؟ چراغ کوچیک سبزش داره چشمک مـی‌زنـه!

ــ « نـه، نـه، چیزی نیست. بی‌خیـال، خـ .. خا..خاموشـه. چراغش اتصالی داره،… بــ .. بـذار لیوان‌تو پُر کنم. بیـا، بیـا بشین و یـه ضرب برو بالا که تا آروم بشی.»

ـ باشـه، باشـه مـی‌شینم، این قدر دستمو نکش.. اوف‌ هوا چقدر خفه‌ست… هی! صبر کن ببینم پریروز تو بار هتل شرایتون نبودی؟ قبل از ظهر بود کُت خاکستری‌رنگ پوشیده بودی و یـه لیوان آب‌پرتقال‌ام دستت بود، درسته؟ آخه یـه دفعه نیمرخ‌تو کـه دیدم…

ــ « تَوَهّم زدی زن! فکر کنم این زهرماری بدجوری گرفـتـت… راستی جناب سخاوت خبر داره اومدم پیش‌ات؟»

ـ نـه، از کجا بدونـه؟ خوب شد گفتی، یـه زنگ ب بهش… آره بدم نیس احوالی بپرسم ازش، چرا کـه نـه…

ــ « نزن! قطع کن، مـی‌گم گوشی‌تو قطع کن.  لازم نکرده!»

ـ چی؟

ــ «بده اون ماس‌ماسکو .»

ـ اِوا، دستمو داغون کردی! موبایلو چرا از دستم مـی‌کشی؟… خب بگو زنگ نزن، مـی‌گم بـه روی چشم. دیگه چرا خُلقت تو هم مـی‌ره…  آب‌زهرماری رو من کوفت کردم اونوقت تو قاطی کردی؟

ــ « این وقتِ شب مـی‌خوای مزاحم بنده خدا بشی؟ خودش کم دردسر داره؟… »

ـ خب مزاحمش نمـی‌شم،..خودت حرف سخاوتو کشیدی وسط، منم گفتم زنگی ب…. حالا چرا گوشی‌مو خاموش کردی با مرام.

ــ « راست و حسینی شده کـه در این سال‌ها کـه تو این خط بودی، حتا با دیدن اتفاقی کـه برا همکارت شـهین‌بلنده افتاد، پشیمون بشی و فرض کن بخوای بری تو فکر ترکِ فعل؟.. چه مـی‌دونم مثلاً توبه کنی و بخوای زندگی پاکیزه داشته باشی مثل بقیـه؟»

ـ مـی‌گی پشیمون؟! صدات از جای گرم بلند مـی‌شـه‌ها.  آقاشازده، پشیمونی واسهی خوبه کـه پُل پشت سرشو خراب نکرده باشن! آخه بـه من بگو کـی تو این دوره زمونـه یـه لقمـه نون محض رضای خدا دست آدم مـی‌ده؟ ها؟ خدائیش خودِ تو واقعاَ حاضری منو ..

ــ «چرا من؟»

ـ بقیـه مردا هم همـینو مـی‌گن: «چرا من؟»

ــ «مـی‌خوای بگی که تا حالا مرد خیّری پیدا نشده کـه بخواد تورو بشونـه؟

ـ عُق‌ام گرفت از طرز حرف زدنت، اه چقدر قدیمـی فکر مـی‌کنی، آدم کِراهت‌اش مـی‌گیره.

ــ «یعنی هیچ و کاری، فک و فامـیلی نداری که.. »

ـ والا خوب بلدی آدمو اُسکُل کنی‌آ. آخه یعنی کـه چی، ها؟ مثلاً خیلی چشم-گوش بسته‌ای و از هیچی‌ام خبر نداری‌دیگه!!،… آخه قربون شکلت همـین کـه بابای خدابیـامرزم سال دوم جنگ خودشو رسوند تهران ـ فکر نکنم سال‌های اول جنگ رو اصلاً یـادت بیـاد ـ و بالاخره پیدام کرد و به هر دلیل ، شاید معجزه خدا ، دلش بـه رحم اومد و منو نکشت، حتما صدهزار بار شاکر باشم…

ــ «خیلی خوب، بیـا بیرون از گذشته‌ها، خودتو حرص نده،.. بیـا، بیـا بگیر، یکی دیگه برو بالا.»

ـ نـه، فعلاً بسه، دیگه نمـی‌تونم بـه جون تو ، آخه ظرفیتِ خودمو مـی‌دونم.

ــ «یعنی دستمو  رَد مـی‌کنی؟»

ـ کی باشم کـه بخوام دست‌تو رد کنم پهلوان… فقط اگه تو بخوای؛ بده.. سلامـ .. هوووف‌ف.. مثه زهرمار مـیمونـه؛ انگاری دارم پاتیل مـی‌شم‌آ،.. پاک یـادم رفت چی مـی‌گفتم بهت؟

ــ «داشتی مـی‌گفتی کـه وقتی اون بنده خدای از همـه‌جا بی‌خبر، یکدفعه با حاج‌خانم رو بـه رو مـی‌شـه…»

ـ آهاآآ خلاصه بعد کـه سلیطه‌بازیـهام تموم شد و اونا هم طبق معمول واسه حرفام تره خُرد ن، بـه مجردی کـه متوجه مـی‌شم خانوم محترمـی کـه سر زده وارد اتاق خواب شده، زن شرعی طَرَفه، یـهوئی داغ مـی‌کنم، وحشی مـی‌شم و مثه ی معصوم و فریب‌خورده، کلی بـه اون نامرد مـی‌پَرم: « دروغگو، تو زن داشتی و بهم نگفتی؟ خدا مرگم،.. چقدر دو-دوزه بازی، روت سیـاه نامرد،…»؛ اون نامردِ نالوطی‌ام کـه حالا سوسک شده و موشو حاضره بـه ده مـیلیون بخره، آمادگی کامل داره واسه امضای قرارداد. یعنی تو همـین بلبشوست کـه اول من خیلی آروم و چراغ‌خاموش حتما جیم شم که تا آقاوکیل، قرارداد محضری واسه طلاق، کـه از قبل آماده کرده بـه علاوه‌ی چیزایی کـه برای موکلش لازم و حیـاتی تشخیص داده، بذاره جلوی اون نامرد و یک خودکار بیکِ خوشگل هم بده دستش، و با تهدید برملا ِ این رسوایی، بالاخره ازش امضا بگیره،.. و مـی‌گیره و خلاص….

ــ «اوف‌ف‌ف‌ف… عجب،.. عجب ماجراهایی! آدم واقعاً کف مـی‌کنـه!… اگه با گوش‌های خودم نشنیده بودم عمراً کـه باورم مـی‌شد… مـی‌دونی خانم، من کـه حیرون‌ام بـه خدا، حیرون از این همـه دنگ و فنگ و یک عالمـه پول کـه این وسط جابه‌جا مـی‌شـه؛ موندم کـه همچینب و کار پُردرآمدی غیر از ایران تو کجای دنیـا پیدا مـی‌شـه؟..»

ـ این‌جوریـاست دیگه!… اصلاً تو از گیر و گرفتاری زنـها چی مـی‌دونی شازده!

ــ «بیـا این آخری‌ام برو بالا  شارژت کامل بشـه.»

ـ نـه!  دیگه بسه خوردنِ این زهرماری. چشای صاب‌مرده‌م داره قیلی-ویلی مـی‌ره…

ــ « بی‌خیـالِ نخوردن.. تو کـه ظرفیتت دریـاست. بزن شنگول‌تر شی. کم بیـاری از چشمام مـی‌افتیـا… بیـا بگیر یـه ضرب برو بالا»

ـ ایول . بعد تو هم اهل مرامـی و ما نمـی‌دونسیم.. اقلاً نصف‌شو خودت بخور بامرام؛ مـی‌ترسم خَرمست بشم و بالا بیـارم‌آ،.. باشـه-باشـه بابا، لازم نکرده بریزی تو حلق‌ام، خودم مـی‌خورم، آخه شما مردا چرا همـه‌ش زور مـی‌کنین؟ بده،  لیوانو بده خودم…

ــ «حالا شدی یـه زن حرف‌شنو… بدون مزه رفتی بالا؟»

ـ مگه تو برا آدم حواس مـی‌ذاری … داشتم مـی‌گفتم واست کـه تو آخرین کی‌س، راستش بدشانسی آوردم. از قدیم ندیما گفتن یـه بار جستی ملخک؛ دو بار جستی ملخک؛ خدائیش نزدیک بود برم کنار شـهین‌خدابیـامرز بخوابم. مـی‌دونی چرا؟ دِ نمـی‌دونی دیگه! از گُه‌شانسی ما، زد و شوهره از اون خرپولای کینـه‌ای از آب درون اومد، آخرشم نفهمـیدم از کجا بو بود کـه نقش من اون وسط چی بوده! بعد دیگه جای موندن تو ایران نبود، حتما فِلنگ رو مـی‌بستم!  واسه همـین، چند ماهی رفتم شـهریـار مخفی شدم و آخرشم زدم بیرون و اومدم استانبول تو این محله‌ی غربتی؛ اینم ظاهر و باطن زندگی منـه تو این سگدونی کـه خودت داری مـی‌بینی… نصیب و قسمته دیگه؛ کاریش هم نمـی‌تونم م یعنی از دستم کاری بر نمـی‌آد.

ــ « بیبین خانم زرنگ، اسم اون مرد بیچاره، جعفرآقا نبود؟»

ـ … ، .. چـ …، .. چـــ… چـی؟… ـ … چی گفتی تو؟

ــ «جعفر آقا»

ـ درست فهمـیدم؟ گـ..ـو…گــو…گوشام قاااط زده انـگار… ببینم تو اسم‌شو گفتی مگه نـه؟ گفتی دیگه! آره گفتی اسم اونو…، … صـ.. صبر کن!.. چرا داری این طوری نگام مـی کنی بامرام… اِ اِ اِ  چـ .. شد یـه‌دفعه؟…جلو نیـا..

ــ «آپارتمانش‌ام تو پاسداران، کوچه[…] نبود؟ همونی کـه هر چه خواستی واست مـی‌خرید. نمـی‌خرید؟… کم تیغ‌اش زدی سلیمـه خانوم زرنگ؟»

ـ بــ… بـذار حواسمو جمع و جور کنم… یعنی تو واقعاً اون جعفرو… نمـی‌فهمم تو مـی‌شناسی اونو مگه؟…

ــ «جعفرآقا رو؟»

ـ آره، اصلاً تو، تو کی هستی؟ اسم منو از کجا فهمـیدی؟ واسه چی اومدی خونـه‌ی من؟..  آآخ‌خ‌خ دستمو ول کن… ای خدا دارم خواب مـی‌بینم؟… پسـ ، بعد تو،.. ای وااااای!.. پاک گیجم کردی. یعنی «U. N  »، پناهندگی، و… همـه حرفات دروغ بود؟ تو کـه گفتی…

ــ «ها، چی شد؟ چرا داری مـی‌لرزی؟»

ـ ای وااای خدا مرگم … کی تورو فرستاده سراغم؟… اینجارو چطور پیدا کردی. بهت مـی‌گم دستمو ول کن.. کدوم نامردی منو فروخته؟ مـی‌گمت دستمو شکستی…

ــ « صداتو بکش پایین! اون مرد بیچاره کـه حیثیت‌شو بـه باد دادی واست کم گذاشته بود؟ راست و حسینی گناه اون بدبخت چی بود کـه زندگی‌شو اون‌طور پاشوندی؟ گفته بودی ‌رو هستی؛ کـه اگه ‌ات کنـه که تا آخر عمر کنیزی‌شو مـی‌کنی. نگفته بودی؟ خب اون بنده‌خدا هم ‌ات کرده بود. فعل حرام انجام داده بود؟ خودت همـین حالا اقرار کردی کـه خطبه نکاح موقت خونده!  ها؟ دروغ مـی‌گم آکله؟ تمام حرفات با همـین گوشی ضبط کردم… مگه ننـه‌‌مَن‌غریبم درون نیـاورده بودی کـه خونواده‌ت جنگ‌زده بوده، کـه ت بـه خاطر فقر و بدبختی خودشو سوزنده و حالا نون‌آور بقیـه هستی؟ نگفته بودی؟ مگه جعفرآقا شرط نگذاشت باهات کـه اگه نطفه‌ش تو رحم کثیفت بسته شد از همون روز اول، نفقه بهت بده؟ بعد جواب همـه‌ی خوبی‌هاش این بود؟ دِ چرا خفه خون گرفتی بی‌شرف؟..»

ـ اِ اِ دستمو ول کن. خواهش مـی‌کنم ازت… آآآی‌ی‌ی! داری مـی‌شکنی دستمو… معلومـه چیکار مـی‌خوای ی؟.. آخ‌خ موهامو کندی. ولم کن، مـی‌گم ولم کن نامرد. جیغ مـی‌کشم‌آآ،…

ــ « دِ جیغ بکش! مـی‌گم جیغ بکش!…. چی شد؟… چرا یکهو ماتت بُرد؟! هاا؟  چشمات چرا… نکنـه داری گریـه مـی‌کنی؟ آره خب حق داری، ایندفعه دیگه تو دستی ملخک!… ولی مـی‌دونستی اون دوست جون جونیت، همون شاسّی‌بلنده، بر خلاف تو خیلی آروم بود، آبغوره نمـی‌گرفت…،..»

ـ …. ، … ، … ـ … ـ …

پاکنویسِ اول: اسفند ۱۳۹۱

این تحریر: فروردین ۱۳۹۵/ یوسف‌آبادِ تهران.




[داستان ها | وبلاگ شخصی جواد خوزستانی بت زنگ زدم چرا دادی تماس رو رد ساری بیبی]

نویسنده و منبع |